محل تبلیغات شما

هر روز



هی گفتم بیام بنویسم

بعد گفتم خوب که چی بشه آخه

هی گفتم خوب حداقل ثبت خاطرات بشه

بعد گفتم نه که خیلی اتفاقات خوبین حالا ثبتم نشن به جایی بر نمی خورن واقعا

اما دیگه دلم طاقت نیاورد و گفتم بنویسم

این مدت چند روز رفتم سرکار و بقیه اش رو مرخصی مریضی، دوباره چند روز سرکار و دوباره درد و دکتر و استراحت مطلق

الان بهترم، صدقه سر دکتر ستون فقرات.

سه شنبه دیگه باید برم پیش جراح. خسته ام از این درد. اگر قرار عمل کنم انجام بدم بره. مرگ یه بار شیون هم یه بار. والا انقدر مسکن و قرص ضد التهاب خوردم الان کلیه ها و دل و رودم هم از کار می افته اما دردم هنوز پا برجاست

تو این هاگیر و واگیر مامان خانوم دیسک کمرش پاره شد. اون مصرع شعره "سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد" حکایت ما شده.

از اون ور نفس خاله جوری مریض شده که بچه ام شده یه پارچه استخون. تمام دهنش و گلوش پر از جوشهای ریز سفید شده طوری که بچه یه قطره آب نمی تونه بخوره و حتی حرفم نمی زنه که دردش بیشتر نشه. امروز خدا رو شکر یکم بهتر شد و چند جمله حرف زد. دورش بگردم شنبه شب گریه می کرد و به خواهرم می گفت مامان شما منو اذیت می کنی. وای مرده بودم از خنده، خواهرم سعی می کرد بهش با قاشق شیر موز بده بلکه یه چیزی بخوره و خانوم می گفت اذیتم می کنی. به ضرب بازی و سرگرم کردنش چهار تا قاشق خورد و بعد از هر قاشق کلی گریه کرد. خاله ات بمیره که نیست باهات بازی کنه و بچه ام از طریق ویدیو کال باید بازی کنه باهام. بعضی وقتا فقط می گم چقدر رو دارم من که این همه تحمل می کنم.

مامان شنبه بستری شدن و دیروز عمل کردند. دکتر گفت اورژانسی باید عمل کنند. امروز خدا رو هزار بار شکر بهتر بود، هم صداش و هم خودش. حال مامان من کاملا از صداش مشخصه. یعنی اصلا نمی تونه قایم کنه ناراحتی یا خوشحالیش رو. اینه که می دونم واقعا از شر اون درد لعنتی راحت شده.‌ خدا همه مریضها رو شفا بده.

یکی از اتفاق های خیلی خوبی که تو این ماه افتاد کنسرت همایون شجریان بود. نگم از قیمت بلیط که فضایی بود و تازه ما باید پول هتل رو هم در نظر می گرفتیم. تازه هم از سفر اومده بودیم و خوب مسلما باید مراعات می کردیم که یدفعه پول مالیات پارسال رو برگردوندن بهمون و وای نگم دیگه چقدررررررر ذوق کردیم. البته تا اون موقع ردیفهای جلو پر شده بود و ما شانسی تونستیم ردیف ۱۲ رو بگیریم. یه هتل خوب هم با تخفیف عالی پیدا کردم و همه چی لحظه آخری اوکی شد.

کنسرت عالی بود عالی. از همون آهنگ اول که شروع کرد به خوندن من اشکام بدون اراده می ریخت پایین و بدبختی اینجا بود دستمال یادم رفته بود بیارم. وای با یه مصیبتی اشکام رو پاک می کردم که نگو. وقتی آهنگ ای ایران رو خوند که دیگه مو بر تن همه صاف شده بود و تیکه " مرغ سحر ." رو هم یه دفعه کل سالن بلند شدند و هم صدا خوندیم وای من احساس می کردم هر لحظه ممکنه قلبم وایسته. حالا اینو در نظر بگیرین که من اصلا اصلا اهل آهنگ آروم و سنتی و سنگین نیستم. کلا پلی لیست گوشیم پر از شماعی زاده، شهرام شب پره و ناهید و. و کلا آهنگهای قری هست ولی این لامصب کاری می کنه با کنسرتش که اصلا دلت ضعف بره. خدا رو شکر خیلی خوش گذشت بهمون در کل.

اگر خدا بخواد دو هفته دیگه راهی روسیه هستیم تا آقای برادر کوچولومون رو ببینیم. سه تایی می ریم. من و همسر و برادرم. البته که هنوز منتظریم از آژانس تماس بگیرن و اوکی ویزاش رو بدن. خدا کنه زودتر خبر بدند.

فعلا همینا تا زودی ایشالا برگردم



دیگه حتی روم نمیشه بیام بگم کارم زیاد تو شرکت و وقت نمی کنم بیام بنویسم، انقدر که هی گفتم

جالبه هر قدر فکر می کنم زیاده کار، چند هفته بعدش بدتر میشه. کار دیگه، خدا رو شکر کاری هست که زیاد و کمش برای آدم مهم باشه

خدا رو شکر کاری هست که درآمدی داریم ازش و می تونیم باهاش سفر بریم و خانواده رو ببینیم

خدا رو شکر سفری هست و دیداری که بعدش هوار تا لباس کثیف و نیاز به شستشو داشته باشی

خدا رو شکر که کاری هست تا براش با ذوق لباسهات رو اتو کنی و کمر درد و گردن درد و دست درد بگیری

تو تمامممممم این لحظه ها یه خدا رو شکر بزرگ نهفته اس که من از فکر کردن بهش هم بغضم می گیره


چهارشنبه صبح ساعت ۶ پروازمون ایشالا

البته که ما سه شنبه آخر ساعت کاری راه می افتیم

چون پروازمون از یه شهر دیگه اس البته در کشور همسایه که سه ساعت تا اونجا راهه.

فک کنم حدودهای ۸ برسیم هتل و شام بخوریم و بخوابیم که صبح باید ساعت ۴ دم پارکینگی که برای فرودگاه رزرو کردیم باشیم.

با مامان اینا تقریبا یه زمان می رسیم. فک کنم با اختلاف نیم ساعت. برای همین صبر می کنیم همه با همه بریم سمت هتل

وای دلم داره غش می کنه برای جوجه جانمان، بی صبرانه منتظرشم. امیدوارم خیلیییی خوش بگذره

یکم نگرانم مثل همه سفرها ولی خوب می سپریم به خدای مهربان.

برای جوجه جانمان تبلت سفارش دادیم به دستور خواهر جانمان که هنوز نرسیده و کمی ما رو نگران کرده. باید تا سه شنبه صبح برسه که امیدوارمممممم بیاد و گرنه مجبوریم بریم قبل رفتن بخریم یه دونه.

یه سری لوازم آرایش و عطر و اینا سفارش دادم برای همه که اونم فردا باید تحویل بگیریم

خودمم یه شلوارک کوتاه لی می خوام که امیدوارم پیدا کنم. چون اونجا واقعا لازمم می شه.

ببینیم چی می شه توکل بخدا


انقدرررررر اتفاق های عجیب و غریب افتاده که نمی دونم از چی و از کجا بگم

هفته پیش پنج شنبه با اومدن همکار جدید چنان ول بشویی به راه افتاد که نگوووووو

من از قبل گفته بودم که من نیروی جدید رو آموزش نمی دم. چون تا حالا سه بار این کار رو کرده بودم. و جالب اینجاست که هر دفعه هم تیم لیدرمون گفته بود اوکی و من مشکلی ندارم. اماااا اون روز همراه با همکار جدید اومد بالای سرم و گفت خوب پس آموزش رو شروع می کنی و قیافه من که دیدنی بود.‌ گفتم نه من که گفته بود چند بار. خلاصه که نگممم بعد از من رفت سراغ یه همکار دیگه و اونم گفت نه و بعد دیگه تیم لدرمون شاکی شد و خلاصه در نهایت یکی از پسرها قبول کرد آموزش بده. مسئله به همین جا ختم نشد و سرتون رو درد نیارم تیم لدرمون رفت پیش مدیر میانی و اونم بعدش ما رو صدا کرد و منم هر آنچه باید می گفتم رو گفتم. اونم فقط گفت که بهتر بود جلوی همکار جدید نه نمی گفتید و منم گفتم بهتر بود جلوی اون از من سوال نمی شد. در نهایت یه جلسه با سه تامون برای جمعه گذشت. کل شب رو که نخوابیدم و تو ذهنم همش با اونا حرف می زدم. البته وسط همه این مسخره بازی ها با همکار قبلی که جمعه آخرین روز کاریش بود و دوست جانم پنج شنبه رفتیم ناهار بیرون. خیلی خوش گذشت ولی خوب همه ناراحت بودیم و اعصابمون بهم ریخته بود ولی بازم رفتیم بیرون.

جمعه هم صبح که رسیدم پریدم رفتم دفتر مدیر بزرگ ک یکم خودم رو لوس کردم و همه چی رو براش گفتم و اونم گفت اگه بخوام میاد تو جلسه که گفتم نه حالا انقدرم موضوع جنایی نیست. تا ساعت بشه ۲ و بریم جلسه جونم اومد بالا. تو جلسه اما همه چی خوب پیش رفت. تیم لیدرمون از من معذرت خواهی کرد و گفت که حق با من بوده و اون فراموش کرده که ما قبلا با هم حرف زدیم. اما دهن اون همکارم رو سرویس کردن رسمااااا. خلاصه که در نهایت گفتم که می خواید من به همه نیروهای جدیدتون آموزش بدم؟ پس حقوق من رو افزایش بدید. گفتن تا آخر ماه فکر می کنند و جواب می دن.

اما از دوشنبه من شروع به آموزش کردم و نگم که جونمممم در اومد. هشت ساعت یه کله حرف زدن و توضیح دادن واقعا تمام جونم رو می گرفت. خدا رو شکر که هفته پیش تموم شد.

از اون ور امروز باباجونم عمل داشت. گوششون از بچگی مشکل پیدا کرده بود بخاطر گلوله برفی که به گوشش خورده بود. چندین بار تا حالا پروتز گذاشتند و این آخری از بین رفته بود مجدد و امروز باید عمل می کردن. خدا رو شکر انگار عمل خوب پیش رفت و چون بابا قبلا عمل قلب باز داشتن الان تو آی سی یو هستند. اما حرف زدم باهاشون و دلم آروم گرفت. خیلی نگران بودم چون ما قراره ۲۴ روز دیگه بریم مسافرت و خیلی نگران بودم. خدا پشت و پناه همه مریض ها باشه.

مامان و برادرجان تمام روز بیمارستان بودند و برادرجانمان حسابی حواسش به مامان بوده خدا رو شکر. موقع بیرون اومدن از بخش یه خانوم پیری از مامان خواسته براش صابون بخره که بتونه حمام کنه. مامان بهشون گفته که مایعه صابون که هست اما گفته فقط با صابون می تونه و مایع صابون به دلش نیست. به مامان گفته بود ده روز اینجام و بچه هام نیومدن. خلاصه مامان و برادرجان رفتن و صابون خریدن و برادر جان به مامان گفتن که پول نگیره از خانومه. مامان می گفت نمی دونی چقدررررر دعا کرد که. اصلا دلم یه جوری شد به خدا. ایشالا خدا هیچ کسی رو محتاج نکنه حتی برای یه چیز کوچیک مثل صابون.



امروز ناهار دلتون نخواد زرشک پلو داشتیم که خیلیییی هم خوشمزه پزیده بودم (ویرگول خودشیفته) که در حین خوردنش دندونم شکست. این دندون رو دوماه پیش پر کرده بودم. البته می دونم باید روکش بشه ولی خوب همش دوماه دووم آورد.



دیشب هم مهمون داشتیم، اون یکی استاد و دوست پسرش بودن. من از روز قبلش یکم دستم درد می کرد، مچم. رفتم یکم ظهر بخوابم که موقع بلند شدن از تخت چنان مچم گرفت که انگشتام رو هم نمی تونستم ت بدم. نزدیک به یک ساعت گریه کردم و کارهای شب رو ریز ریز انجام دادم. یه مسکن قوی و آرام بخش خوردم تا یکم بتونم حداقل گریه ام رو کنترل کنم. ساعت شش و ربع کارام همه تموم شده بود و رفتم یه چرت نیم ساعته زدم و پاشدم حاضر شدم و برنج دم کردم تا اومدن. خدا رو شکر تا آخر شب خوب شده بود دستم ولی دیگه جونی برام نمونده بود.



بی قرارم که زودتر این چند روز بگذره و برم خانواده رو ببینم. خیلی دل تنگم مخصوصا برای اون فسقلی.



آخر این هفته پنج شنبه تعطیله و ما جمعه رو هم مرخصی گرفتیم و با دوستامون می ریم مسافرت کوچک. امیدوارم خوش بگذره و خرجمون زیاد نشه. تازگیا خیلیییییی خصیص شدم نمی دونم چرا.


وای سلام عزیزای من

ببخشید یه مدت غیبم زد

تنبلی و کار زیاد و مخصوصا سریال دیدن منو از اینجا یکم دور کرد

ولی من اومدم بلاخره

انقدر تو ذهنم پست می زارم که نگو اما نوشتنی تنبلیم میاد یا وقت نمیشه


سرکار هم که اصلا اگه وقت کنم برم دستشویی کلامو می ندازم هوا. انقدر شلوغ شده بود که تمام دفعات قبل جلوش هیچ بود اصلا. تو یه روز ۱۷۵ تا پرونده گرفتیم که کلا تو تاریخ دیدنی بود و به جای هفت نفر فقط چهار نفر بودیم. همین شد که اعلام کردن ساعت اضافی کارتون رو پرداخت می کنیم.

آقا خواستم از دوستهای گلم که حالم رو پرسیدن مخصوصاااا بهی عزیزم تشکر کنم و بگم شرمنده ام که منتظر گذاشتمتون و نگران شدید احیانن

البته که سعی کردم کم و بیش براتون کامنت بگذارم که بدونید حداقل زنده ام.

این مدت به محض رسیدن به خونه یه چیزی سر هم کردیم و خوردیم و پریدیم رو کاناپه به سریال دیدن

فعلا True Detective رو تموم کردیم که خوب بود ولی نمی تونم بگم عالی بود و Peaky Blinders رو که من خیلییییی دوستش داشتم. عنوان هم از همین سریال گرفته شده. به کسایی که اهل سریال دیدن مخصوصا سریال انگلیسی هستند توصیه می کنمش بد. من اصلا عاشق و شیفته و هلاک این لهجه انگلیسی غلیظشون شدم و می میرم اصلا براش. خلاصه که بلاخره دیروز تموم شد و از فردا Breaking Bad رو امید به خدا شروع خواهیم کرد.

هفته پیش عروسی همکار همسری بوده که یه آقایی حدودا ۴۰ ساله هستند که یه بار ازدواج کردند و دو تا بچه دارند و قرار بود با یه خانومی که سه ساله با هم زندگی می کنند و باردار هم هست ازدواج کنند. بعد خود این آقا واقعا جذاب و خوش تیپ و خوش بر و رو هستند. دیشب همسر صدام کرد بیا عکس عروسی ببین. عکس العمل من چی بوده باشه خوبه؟ جیغ ن در حالیکه چشمام گرد شده بود گفتم: وای خدا دروغ می گی؟ این دختره چرا انقدر زشته. خدا منو ببخشه ولی شبیه اون موجوده توی ارباب حلقه ها بود. حالا نمی دونم عکس اونطوری بد افتاده بود یا چی. ولی واقعا تعجب کردم. البته که می دونم سیرت مهمه و نه صورت ولی واقعا یه جور تعجب آوری مثل دیو و دلبر بودن. امیدوارم خدا منو ببخشه و اونا هم خوشبخت بشن.

یه کم پیش دیدم وای چه آفتاب نازیه، رفتم یه کم نشستم تو بالکن که خوابم گرفت. همسر اومدم جای صندلی رو درست کرد و من دراز کشیدم و نیم ساعت خوابیدم. وای یعنی تو سر و صدای همسایه ها و ماشین و سگ و پیاده رو همه اینا من خوابم برد. این در حالیه که من شبا باید گوشی بزارم تو گوشم تا بتونم بخوابم. ولی چسبیدا.

هفته پیش هم چهارشنبه سرکار نرفتم و پیچوندم و با همسر جان رفتیم گردش و خرید و عصرش هم رفتیم سینما قدیمی شهر که فیلم Avanti رو گذاشته بود رو برای بار دوم دیدیم و با نیش باز از سینما اومدیم بیرون. خیلی خوبه این فیلم اخه خدایی.

اقا من برم‌ همسر منتظره می خوایم فیلم مردی به نام اوه رو ببینیم.





وای وای می خوام این آخر هفته هیچ کاری نکنم جز استراحت

اقا آدم یه شب نمی خوابه نابود میشه ها. ما دیشب شام سوسیس و سیب زمینی سرخ کرده خوردیم و خدا نخواد براتون تا صبح وووول زدیم و چرخیدیم. صبح هم به مشابه یک لشکر شکست خورده رفتیم سرکار. خدا رو شکر اوت لوک کار نمی کرد و خودمم کار زیادی نداشتم و زیاد خسته نشدم ولی به هرحال سرکار بودم دیگه. همسر که یه جوریه انگار شاخ به شاخ خورده به تریلی بنده خدا

امشب فیلم "Avanti" رو دیدیم، واااااااای نگم که چه خوب بود. آقا این فیلم قدیمی ها کلا یه جوری پروانه ایی هستند که آدم کیف می کنه. از وقتی تموم شده همش داریم تکرار می کنیم "Permessio" و در جواب "Avanti" (خانواده خل وضع) خیلی خوب بود آخه. اگه دیدینش برام بگید حتما.

این آخر هفته که قراره به گشادی بگذره موارد زیر رو صد البته در برمی گیره:

- حموم رفتن و شستن موها (شاید برای شما عادی باشه برای من مثل غول مرحله آخره)

- شستن لباسها در صد سری

- اتو کردن بلوزهای آقای همسر (خدایااااااا شکرت که کاری هست که براش لباسی اتو بشه)

- کتاب خوندن

- فیلم دیدن

شبتون خوش


نمی دونم چرا بعضی وقتا اینطوری میشه

برادرم بعد از مدتها تعطیلات هفته پیش رو رفته بود مسافرت. برگشتنی گشت نامحسوس بخاطر بیست تا سرعت بیشتر می گیرتش و ماشین رو سه هفته با جریمه ۸۰۰ تومنی می خوابونه. البته که کار برادرم صد در صد اشتباه بوده و تو این هیچ شکی نیست ولی چیزی که دلم رو سوزوند این بود که به پلیسه گفته بود که جریمه رو می دم دیگه چرا ماشین رو انقدر می خوابونی و پ ل ی سم گفته بود همینه که هست زیاد حرف بزنی خودتم می ندازم تو زندان و در جواب برادرم که گفته بود اگر آ ق ا زاده بودم هم همینو می گفتی؟ گفته که نه برای اونا دستورالعمل جدا داریم و جواب از بالا میاد.


عمق بی پناهی خانواده ام رو اونشب حس می کردم که آخه تو چطور جایی دارن زندگی می کنن و خودم کجا زندگی کردم واقعا.


دو هفته پیش سرکار بحثش شده بود و خواسته بود استعفا بده و بیاد بیرون که نزاشته بودن. حالا امروز خودشون گفتن این بخش رو واگذار کردیم و از فردا دیگه نیاید. آخه به همین سادگی؟ به همین بی در و پیکری؟ خدایا نمی دونم چی بگم. فقط برام عجیبه که چطور انقدر دلم آرومه. نمی دونم از ایمانه یا از شدت درد و بلاهایی که سرمون اومده سر و بی حس شدم. بعد می گن چرا جوانها سکته می کنند یا خودکشی می کنند یا اصلا می رن سمت مواد. آقا گور به گور بشین یه چس امید می زارین مگه برای جوانهای بدبخت. آخه به چه امیدی زندگی کنند خوب.


عصری مامان نبود که باهاش حرف بزنم. این شد که رسیدم خونه زنگیدم. احساس کردم هی می خواد در مورد برادرم و مشکل کارش حرف بزنه ولی واقعاااااااا دلم نمی خواست در موردش حرف بزنم این شد که پیچوندمش و هی حرف و عوض کردم. خدا منو ببخشه که احتیاج به حرف زدن داشت و من واقعااااااا نمی تونستم و نمی خواستم گوش کنم و حرفی بزنم. الان از هفته پیش همسر اومده دفتر نزدیک محل کار من اینه که با یه ماشین می ریم و دیگه نمی شه با مامان صبح ها و عصرها حرف بزنم. خیلی سختم شده.


امیدوارم خدا یه راهی و دری رو بروی همه جوانها و همه کسایی که دنبال کارند باز کنه. دیگه شما می دونید که من خودم زخم خورده ام و دردش رو می دونم و زخمش هنوز پاک نشده از روی روحم.


چی بگم اخه؟ اینجا هم انقدر سرد و گرم میشه که کم مونده بشکنیم. چه وضعه هواس آخه. یه ذره آفتاب نیست آدم دلش خوش بشه. من هوای روح و حالم خیلی به آفتاب وابسته اس. اصلا آفتاب که بهم می خوره انگار جون می گیرم. اینطوری که همش ابری و بارونی و گرفته اس انگار یکی پاش رو می زاره بیخ گلوم. تازه لباس خوشگل هم نمی شه پوشید.


اوف که چقدر غر زدما. ببخشید. دلم خیلی غم داشت. نمی دونم والا. برم که کم غر بزنم. مواظب خودتون باشید لطفا و همدیگرو دعا کنید.


سه شنبه برگشتیم و زندگی دوباره به حالت عادی برگشت

همون سه شنبه حدود چهار رسیدیم خونه و من تند تند لباسها بردم ریختم تو ماشین (ماشین لباسشویی طبقه منفی یک تو اتاق لباسشویی هستش. کل ساختمون لباسشویی هاشون اونجاست) بعد رفتم یه نیم ساعت خوابیدم.

بیدار که شدم چون خیلی گشنمون بود سریع ماکارونی پزیدم و تا گوشتش بپزه رفتم حموم

بعد از غذا یکم سریال دیدیم و من موهام رو خشک کردم و غش کردیم.

چهارشنبه رفتیم سرکار که تا رسیدم دوست جان گفت که ظهر با بانک قرار داره و یادش رفته بگه بهم. منم ماشین نبرده بود که بتونم ببرمش. بهش گفتم بندازه برای یه روز دیگه که من ماشین ببرم. این وسط گفتم بزار بپرسم ببینم همسر جان می تونه بیاد ببرتمون که گفت میاد و ساعت ۱۲ بود که رفتیم سه تایی بانک و بعدش رفتیم ناهار کباب ترکی مهمون دوست جان که من البته اصلا دوست نداشتم و بدو بدو اومدیم دفتر.

عصرش فکر کنم رفتیم خرید. البته یادم نیست چهارشنبه بود یا پنج شنبه.

شنبه مهمون داشتیم و من کم‌ کم از چهارشنبه کارها رو میکردم که کمتر شنبه خسته بشم. مخصوصا که مهمون ناهار هم بود. غذا هم خورشت کرفس بود و فسنجون. پیش غذا هم سوپ جو.

مهمونی شنبه بخاطر تولد دختر کوچولوی دوستامون بود. همون روز خرید براش کیک هم سفارش دادیم. جمعه همسر جان بادکنک هم خرید و دیگه تقریبا آماده بودیم.

شنبه تا همسر رفت کیک رو بگیره من تند تند تی و جارو زدم و ی و مامان صحبت کردم. آرایش کردم و ترب برای کنار فسنجون خرد کردم و ماست موسیر ریختم تو ظرف و آماده منتظر موندیم تا بیان.

خوب بود و خیلی خوش گذشت. از همسر هم خواستن پدر خوانده دخترک بشه و همسر با کلی خوشحالی قبول کرد.

از دیدن کیک هم کلی ذوق کردند و خوشحال شدند. کیکش طرح هلو کیتی بود و پر از شکوفه های رنگی که دختر کوچولو همش رو خورد. اصلا وقتی شیرینی می بینه عنان از کف می ده فسقلی شکمو.

سه و نیم بود رفتند و منم تند تند ظرفها گذاشتم تو ماشین و با کمک همسر بقیه غذاها رو گذاشتیم یخچال. بعدش دیگه من غش کردم. یک ساعت و نیم خوابیدم. خیلی خسته شده بودم. یه اشتباهی هم کرده بودم که موهام رو باز گذاشته بودم که خوب چون میزبان بودم یکم اذیتم کرد و یقه لباسم هم باز بود هی باید حواسم می بود دولا نشم. اینه که بیشترم خسته شدم.

بقیه روز رو فقط به سریال دیدن گذروندیم.

امروز صبح بیدار شدم دیدم استاد دعوت کرده بریم ناهار با خودش و پسرش بیرون. همسر که بیدار شد حرف زدیم و اوکی دادیم.

تا ساعت یازده و نیم اتو کردم و با مامان حرف زدم. بعدش حاضر شدیم و شکلاتی که براش از اونجا آورده بودیم و برداشتیم و رفتیم دنبالش.

رستورانش رو اصلا دوست نداشتم. غذاش هم خیلی معمولی بود. فقط خوبیش این بود که پسرش بود و کلی خندیدم. دوست دخترش رفته بود هنگ کنگ برای یه هفته. می گفت اونجا ۲۷ درجه اس. وای خدایااااا کلی حسودیم شد. من هوای گرم می خواممممم.

اومدیم خونه و من یکم خوابیدم و با بابا و مامان حرفیدم و سریال دیدیم و الان داره دیر میشه و باید بریم بخوابیم.

یه چیزی در مورد سفر می خواستم بگم که باشه تو یه پست دیگه. فعلا شبتون خوش تا بعد


تو اینستا یکی از دوستان دوران کودکیم یه استوری گذاشته که ای کسانی که از کشته شدن این حاج اقا ناراحت نیستید خاک تو سرتون، نوشته که امثال ایشون دارند از ای ران محافظت می کنند که نشه اف غان ستان


حالا چند تا نکته به وجود میاد برای من در مقابل این استوری:

۱- آیا تو اصلا در مورد سرکار اومدن و جنایتها و کارها و حرفهایی که این آدم زده تا حالا چیزی شنیدی؟

۲- آیا نمی پرسی از خودت که رئیس این دم و دستگاه در کشور دوست و همسایه چه غلطی می کرده؟

آیا ما با کشور دوست و همسایه در حال جنگیم؟ خیر

اونا دارن با ما می جنگن؟ خیر

پس چه غلطی می کنن اونجا دقیقا؟؟؟؟؟؟


۳- به نظر نمی رسیده که در حال دفاع از ما بوده باشند در حالیکه ما در حالت صلح به سر می بریم با کشور دوست و همسایه، پس دقیقا چرا به جای حضور در کشور خودمون و تامین آسایش و آرامش مردم کشور عزیزمون و سر و سامون دادن به قیمتهای افسار گریخته در خارج از کشور به سر می بردند؟


۴- یاد بگیریم هیجانی و بدون علم عکس العمل نشون ندیم. هیچ کسی هیچ جای دنیا دلش برای جنایتکارهای جنگی و امثال اونا نمی سوزه. نشیم مثل یک عده که گردنبد فروهر می ندازند گردنشون و شور ایران و ایرانی بر می دارند، اونوقت دو تا سوال در مورد تاریخچه همون گردنبد گردشون بپرسی مثل بز نگات می کنند.


۵- به هر چیزی نگاه عمیق داشته باشیم ضرر نمی کنیم. اگر نداریم حداقل صفر و یک نظر ندیم.


۶- اولین بار عمق و سوز آهنگ "ای ایران" شجریان رو تو کنسرت فهمیدم. یکبار با صدای بلند گوش بدید این آهنگ و با تمام وجود حس کنید:

ای در رگانم خون وطن
ای پرچمت ما را کفن
دور از تو بادا اهرمن
ایران من ایران من



خوب امروز آخرین روز تعطیلاته

بعد از ۱۵ روز فردا باید بریم سرکار

احتمالا آخر هفته باید برم ماموریت اما هنوز صد در صد معلوم نیست

امروز اتو کردم و اتاق دومی رو جمع و جور کردم

ناهارم از قبل زرشک پلو داشتیم همونو خوردیم

حال نداشتم غذا بپزم

الانم کف پوشهای کف دو تا دستشویی ها رو بردم ریختم تو ماشین

با دستگاه ماساژ یکم پشتم رو ماساژ دادم که خیلی درد گرفت، قطعش کردم تا دوباره یکم بعد انجامش بدم

یکی دو قسمت سریال ببینیم بعد پاشم برم پایین موهامو فرفری کنم که تو سال جدید می خوام برم سرکار یکم گوگولی باشم

دلم گرفته اما باید سفت و سخت خودم رو بسپرم به خدا

می دونم‌ جای بد منو نمی بره

فردا باید برم برای تاریخ عمل صحبت کنم، ببینم چی می شه اصلا

فعلا برم چایی زولبیا بخورم


دیروز بعد از صد دفعه شل کن، سفت کردن بلاخره قرار شد بریم ماموریت.

پرواز کی بود؟ شنبه صبح ساعت ۹:۵۵

بله چنین عالی برنامه ریزی می کنن

تندی من و همکار بلیط خریدیم. البته چون خیلی زمان کمی مونده بود و می ترسیدیم پرواز پر بشه من برای جفتمون خریدم.‌ بعدم صورتحسابش رو دادم مالی که پول رو بهم برگردونن.

بعدم‌ زود برای همسر جان بلیط گرفتم. البته ما تا پنچ شنبه می مونیم و همسر جان سه شنبه برمی گرده.

الانم تو ماشین داریم می ریم سمت فرودگاه. مواظب خودتون باشید تا در اولین فرصت بیام دوباره

راستی چهارشنبه رفتیم بانک و آخرین امضاهای وام خونه رو هم زدیم و تمام. الان منتظریم از محضر تماس بگیرن برای امضاهای نهایی. خدایا شکرت. هیچ وقت فکر نمی کردم بتونیم خونه بخریم به این زودیها. الهی شکر که وقتی می خواد کارها همینطوری پشت هم ردیف می شه. شکر شکر و باز هم شکر


خوب الان که دارم می نویسم ساعت ۲۳:۲۲ چهارشنبه شبه

فردا ظهر ساعت ۱۲ عمل دارم

به امید خدا تا ساعت ۴ میام تو بخش

اگه زنده باشم ایشالا میام و زودی خبر می دم

اگرم نه که هیچ کسی از وجود اینجا خبر نداره

نوشته هام هم میمونه اینجا به امانت

می دونم عمل بزرگی نیست ولی خوب، آدم از فرداش خبر نداره

بدی اگر دیدین حلال کنید و به بزرگی خودتون ببخشید، اگرم که اومدم دوباره بازم اذیتتون می کنم

حوا جان، پیشاگ جان، هدیه جانم، بهی جانم، غزل جانم، نیسا جان، اسما جان و مواظب خودتون باشید و ممنون که دوستهای خوبی برام هستید.


ما هم اکنون در تعطیلات عید پاک بسر می بریم

من که کلا الان یک ماه و خورده ایی کار نمی کنم

چون دو هفته که بخاطر عملم خونه بودم، دو روز رفتم و شرکت تعطیل کردمون و از اول ماه هم که رسما بیکار محسوب می شوم. البته روز سوم ماه قرارداد رو امضا کردم و قرار بود از دوشنبه ششم شروع کنم که بخاطر تعطیلات عید پاک افتاد ۱۴ آوریل.

اما همسر خوب تمام روز کار می کنه. همش هم جلسه دارند و داره حرف می زنه با اسکایپ. یه طوری میشه که ساعت ۵ که کارش تموم می شه از خستگی غش می کنه و بیهوش می شه قشنگ.

من همیشه با این دور کاری مخالف بودم و الان حتی مخالفتم بیشتر هم شده. واقعا باید کار بیرون و منزل از هم تفکیک بشه. اینطوری تو خونه موندن و کار کردن بیشتر آدم رو خسته می کنه.

دیروز ایمیلی از طرف شرکت جدید گرفتم. سه شنبه ساعت ۹ باید اونجا باشم. البته ایمیل خطاب به من و یه دختر خانوم دیگه ایی بود. پس معلومه ما دو نفر رو استخدام کردند همزمان. برم ببینم چطوریه. فامیلیش که به روسها می خورد. خوبیش این بود که بهم‌ گفتن که پارکینگ هم بهم می دن. البته که من و همسری با یک ماشین می ریم چون فاصله شرکتها با هم کمه. مثل سرکانال و سر گیشا (ملموس ترین مثالم بود این)

قسمت بالا ادامه هم داشت که انگار خورده شده توسط میهن بلاگ

به هر حال اون موقع تو بالکن و مشغول آفتاب گرفتن بودم. بعد که پست رو فرستادم اومدم تو خوابیدم و در ادامه دوباره رفتم تو بالکن. البته که دوست دارم با مایو آفتاب بگیرم که برای این منظور همسر تشک بادیم رو باید باد کنه.که حالا ایشالا باشه برای فردا. من عاشق افتابم. خدا کنه هوا همینطور گرم بمونه.

بوس به همه تون


پنج شنبه بعد از دو هفته رفتم سرکار

البته پنج شنبه قبلش که رفتم برای کشیدن بخیه هام، پرسیدم که من استعلاجیم تا دوشنبه اس، حرفم تموم نشده بود که ماما گفت خوب می تونیم تمدیدش کنیم. با دکتر تماس گرفت و اونم اوکی داد و گفت بیرون رفتنی به منشی بگو تا هر وقت خواستی تمدید کنه. خیلی باحال بود خانومه.

منم از اونجاییکه می خواستم این هفته های آخر رو با بچه ها باشم گفتم فقط سه روز اول هفته رو بنویسه.

اینطوری شد که پنج شنبه رفتم سرکار.‌ البته کاری به اون صورت نمونده بود. دوست جان و یکی از پسرها تمام کارها رو تقریبا کرده بودند (اون یکی مرخصی بود، یکی دیگه هم که قرار شده بود نگهش دارن منتقلش کردن به بخش مربوطه). منم کم و بیش کمک کردم و هی هم به مسئولمون می گفتیم بیا برو با مدیر وسطی حرف بزن بگو اینا کاری ندارن دیگه بکنن، ببین تعطیلمون می کنن. اونم می گفت نه من نمی رم خودش می دونه. حالا همیشه یه ریز در حال ور زدن با مدبرها اما انگار این اواخر مدیر حالش رو بخاطر دراز کردن پاش بیش از گلیمش گرفته، این که نمی خواست بره حرف بزنه.

این وسط یکی از بچه های واردات که یه پسر یونانی خیلییییی ماهیه اومد کمک ما و خیلی سوسکی شروع کرد غر زدن که اره یکی از دخترهای واردات، که ما همه ازش بدمون میاد، اصلا ت نمی خوره و الان که کاری نداریم چرا نمیاد صادرات کمک کنه. منم گفتم واستا الان صداش می کنم. بعد با صدای بلند گفتم فلانی کار که نداری بیا کمک ما حداقل این جعبه ها رو درست کن. حرف من تموم نشده بود که مسئولمون گفت صادرات هیچ وقت کمک واردات نکرده منم گفتم چون کمک نخواستن. والا زنیکه شیرین عسل. اولا که کسی با اون حرف نمی زد، دوما اگر نباید کمک کنن چرا این پسره اومده کمک اشکال نداره، دختره نباید بیاد؟ دختره هم چند دقیقه بعدش اومد و حسابی کمک کرد. بله، اینه‌ (ویرگول بدجنس).

پنج شنبه هم از به شرکتی کاریابی که همین کار رو هم اونا برام پیدا کرده بودند زنگ زدن و قرار شد جمعه برم اونجا. اومدنی خونه من جنازه بودم از خستگی، داشتم تلف می شدم واقعا. هنوز خیلی ضعیفم. با این حال بخاطر این ویروس بی تربیت رفتیم یکم خرید کنیم که دیدیم واویلااااا قیامته. انگار روز قبل از کریسمسه. خیلی شلوغ بوداااا خیلی. دیگه ما هم تند تند یکم موارد ضروری مثل مرغ و گوشت خریدیم و اومدیم خونه. یخچال پایین رو زدم به برق و همه مرغ و گوشتا رو گذاشتم توش تا فردا بشورم. فریزرش همیشه روشن ولی یخچالش رو خاموش می کنم چون چیزی نمی زارم توش معمولا.

جمعه صبح هم رفتیم سرکار. واقعا هیچ کاری هم نداشتیم دیگه. همون اول صبحی رئیس بزرگ اومد و دیدم مسئولم که در حد بوق هم عمل نمی کنه خودم گفتم که کارمون تقریبا تموم شده که اونم گفت با رئیس وسطی حرف می زنن و خبر می دن. رئیس وسطی هم اومد و بهش همینا رو گفتم. خلاصه که سرتون رو درد نیارم، ساعت سه و بیست دقیقه من رفتم پیش رئیس بزرگه و گفتم آقا شما که اعلام نمی کنید ولی من قرار مصاحبه دارم و باید برم اگه ندیدمتون دیگه خداحافظ که گفت نه وایستا اوکی شده و من دارم نامه ها رو آماده می کنم که بیاین امضا کنید. دوباره برگشتم سرجام و پنج دقیقه بعد اومدن و رسما اعلام کردن که ما از دوشنبه لازم نیست بیایم دیگه. همین این که کارمون تموم شده و هم بخاطر این ویروس هر چی کمتر بیان بهتره.

منم از صبحش کشوهام رو خالی کرده بودم و آماده بودم. دوباره برگشتم اتاق رئیس و نامه رو امضا کردم و با چشمی پر از اشک و گلویی پر از بغض برگشتم تو دفتر که دیدم رئیس وسطی داره نوشیدنی آماده می کنه. منم دیرم شده بود و سریع با دوست جان وسایل منو زدیم زیر بغل و اومدیم پایین. نمی شد هیچ کسی رو هم بغل کنی لامصب. نشستم تو ماشین و دیگه گریه امونم نداد. نمی تونستم هم گریه کنم چون مصاحبه داشتم و آرایشم نباید خراب می شد. دیگه با هر بدبختی بود، با یه ترافیک سنگین رسیدم اونم با ده دقیقه تاخیر. قبلش هم زنگ زدم و توضیح دادم که تصادف شده و دیر میام. شانس اوردم مصاحبه اصلی نبود. مصاحبه انجام شد و گفتن دوشنبه برم شرکت اصلی.

برگشتنی خونه تا شب همینطور یکم اشک ریختم. قلبم فشرده شده بود. خیلی برام سخته اما خدا رو شکر خیلی ارومتر از چیزیم که فکر می کردم.

شاید این دو هفته اخر که مرخصی استعلاجی بودم بهم کمک کرده باشه یا شایدم موندن همسر تو خونه. چون باید دورکاری کنن حداقل تا دو هفته دیگه.

به این شرکت جدیده امیدوارم البته که مصاحبه بخاطر کرونا کنسل شد و به محض باز شدن مجدد شرکت دوباره دعوتم می کنن.

این ویروسه باعث شد مامان اینا شک نکن که چرا خونه ام. چون خوب اینجا اکثر شرکتها دورکاری رو اجباری کردند. هر چند شرکت خودمون (شرکت سابق) همه بخش ها باید برن.

چی بگم والا اینم از داستان من با این شرکت. البته واقعا از دو سال و نیم اینجا بودن لذت بردم. خیلی لحظه های خوب داشتم و همین شاید باعث دردناک تر شدن قضیه می شه. و صد البته که با دوست جان آشنا شدم. خدا رو بابت همه اینا شکرررررررر.

یه چند تا چیز دیگه هم هست که باید بیام براتون تعریف کنم. فعلا اینو پست کنم تا دوباره بیام.


از امروز همه مغازه ها، مراکز خرید و آرایشگاه ها و . خلاصه کلا همه جا دوباره شروع به کار کردند ولی با رعایت شدید موارد بهداشتی.

حضور در هیچ جایی بدون ماسک امکان پذیر نیست. حتی مغازه های خیلی کوچیک. کلا بدون ماسک هیچ جایی نمی تونی وارد شدی و از هیچ وسیله نقلیه ایی نمی شه استفاده کرد.

دیگه رژ لب زدن فایده ایی نداره (ویرگول بیکار) والا خوب کسی نمی بینه. البته من که می زنم رژ لبم رو. خودم که می دونم چه خوشگل می شم اینطوری.

خدا کنه فقط همه رعایت کنند و آمار مبتلایان بالا نره که دوباره همه چی رو ببندن. خیلی ها باید کار کنند تا اجاره مغازه هاشون رو بدن. البته اماکن ورزشی سربسته هنوز اجازه بازگشایی ندارند و فقط امکان ورزشی روباز می تونن شروع کنند اونم با تعداد پذیرش محدود. رستورانها و بارها هم تعطیلن.

منم امروزبا رعایت شدید موارد بهداشتی، رفتم ناخن هام رو درست کردم. شده بودند عذاب الیم. دیگه کار داشت به جایی می رسید که بگیرم همشون رو از ته.

این جایی که من می رم فقط یه موسسه زیبایی که دو تا خانوم توش کار می کنند. و هر دفعه هم دو تا مشتری دارند. بین من و ناخن کارم هم یه شیشه زده بودند. در حالیکه هر دو ماسک هم داشتیم. دستم رو هم هی فرت فرت ضدعفونی می کرد. کلا هم من اولین نفر بودم تو اولین روز بازگشایی.

این هفته ساعت کاریم یازده تا هشت شبه. این بود که نه صبح وقت گرفتم. اونم با پارتی بازی. تا نخست وزیر اعلام کرد یکشنبه هفته پیش که همه جا می تونن شروع به کار کنند، صفحه موسسه زیبایی پست گذاشت و منم سریع به کتی پیغام دادم که من اولین نفر میام. اونم گفت فردا بهت زنگ می زنم. خودم فرداش زنگ زدم و گفت تو رو ساعت ۹ گذاشتم. بیخودی که نیست ۶ ساله دارم می رم پیشش.

اما امروز می گفت اگر تا یکماه دیگه بسته می موندن، مجبور می شدن که کلا جمع کنند. چون تا همین الان هم دو ماه اجاره مغازه رو از جیب داده بودند.

ما هم که فعلا خونه ایم و در حال کار. الهی هزار بار شکرررررر.


یکشنبه رفتیم خرید و من دو بسته رنگ قرمز خریدم و روکش کاناپه مون رو که رنگش رفته بود رو صبح انداختم تو ماشین لباسشویی و رنگ کردم. خودش یه قرمز خیلی دلربا بود (رنگ مبلهای پوآرو - اصلا خریدش از همونا نشات می گیره) که با اینکه فقط دو سال داریمش رنگش تو جاهایی که نشستیم یا تکیه دادیم کمرنگ شده بود. می خواستم یه دونه نو بگیرم که می شد ۱۲۰ یورو. گفتم بزار حالا با ده یورو رنگش کنم ببینم چی می شه. الان گذاشتم خشک بشه تا صبح که پاشم اتو کنم و بکشموشون سر جاشون. خرابم شده باشه که باید بخرم دیگه.

از امروز با همسر رژیم شروع کردیم. بگم که چقدر غر می زنه؟؟؟ بنده خدا.کلا زیاد نمی خوره ها ولی خوب عادات غذاییش که بهم می ریزه قاطی می کنه بدتر از من. خدا کمکمون کنه. یازده روزش مونده فقط.


خوب اومدم بگم که کاناپه عالی شد، قرمز براق و یکدست، دقیقا مثل همون روزی که خریده بودیمش و صد و ده یورو سیو شد.

راه می رم تو خونه و به همسر می گم: زن نگرفتی که، جواهر گرفتی (ویرگول خودشیفته). اون بنده خدا هم یا می خنده یا سر کل کل و شوخی رو با گفتن دقیقا بخاطر کدوم هنرش رو باز می کنه.

وای خدا امروز تو زنگ تفریح عصر دست هام رو اپی لیدی کردم و الانم پاهام رو. هوا گرم که می شه باید همیشه گوگولی بمونیم. چرا اخه انقدر مو داره بدن ادم.

دیشب داشتیم Dexter می دیدم (سریال جنایی، هیجانی) که یه جسد رو که خیلی سال بود زیر خاک مونده بود رو نشون داد با دندونهای سالم. آقا من یکی انقدر حرصم گرفت که نگو. خوب چه مرگشونه این دندونهای آدم آخه؟ تو دهنم ما فرت فرت خراب می شن، اونوقت زیر خاک با اون شرایط سر و مر و گنده می مونن. چه وضعی والا

سریالمون فقط ۴ قسمت مونده تموم بشه و احتمالا بعدش House of Cards رو ببینیم. البته مطمئن نیستم هنوز.

فردا آخرین روز کاری این هفته اس، خوشبخت کی بودم من؟ ذوق زده شدما کاملا. خدایا شکرت که تعطیلی رو آفریدی.

این هفته خانواده من و همسر هر کدوم عمل داشتن که خداااا رو هزار بار شکرهمه چی به خیر و خوبی گذشت.

گوشی مامان جانم افتاده تو توالت فرنگی و خراب شده. با همسر صحبت کردیم که برای مامان گوشی بخریم به عنوان کادوی تولد، روز مادر و عیدی سال بعد (ویرگول حسابگر). حالا هم پول فرستادم ایران که اگر ایشالا قبل از دق دادن من برسه برادر جانمان زحمت خرید گوشی و جلد و صفحه محافظ رو بکشه. می دونم خیلی خوشحال می شه.

یه بسته هم دو هفته پیش فرستادیم برای جوجه جانمان که برگشت خورد. گفتن فعلا بسته به ایران نمی فرستن. انقدر عصبانی شده بودم که نگو. خوب چرا از اول نگفتن که نفرستیم. حالا باید با پست برای پس گرفتن پولمون در تماس باشیم.

فعلا من پاشم صورتم رو با دندون هام رو بشورم که برم یواش یواش برای خواب.

خوب باشید و در پناه حق



وای خدااااا که چه بوی آبگوشتی توی خونمون پیچیده

دلم داره غش می کنه قشنگ

تازه ساعت ۹ هم هست کو تا بشه یک

این هفته ساعت ناهاریم یک تا دو هست. اما خدا رو شکر گشنه ام نمیشه

دو هفته پیش بود حدودا با همسر رژیم گرفتیم و تونستیم یه کمی کم کنیم خدا رو شکر

دیگه منم حواسم هست که زیاد نخوریم تا کم کم بتونیم حتی بیشتر کم کنیم

از امروز همسر رفت سرکار، البته یه روزایی می مونه خونه و یه روزایی می ره انگار.

خدا کمکمون کنه واقعا با این ویروس

منم که فعلا معلوم نیست از کی باید برم. البته امیدوارم زودتر بگن که ما هم بریم. برای من راحت تره اگه تو دفتر باشم چون تازه کارم رو شروع کردم.

دیروز خیلییییی روز وحشتناکی بود سرکار، امیدوارم امروز آسونتر و راحت تر باشه


۶ روز دیگه میشه دو ماه که تو این شرکتم (البته الان ۵ روزم گذشته انقدر که دیر ادیت شد این پست)

خوب برای من واقعاااااا استرس آور بود این کار. با اینکه ذات کار استرس زا نیست.

من بک گراندی نداشتم از این کار و برای همین این کار برام خیلیییییی سخت و انرژی بر بوده و صد البته هر روز و هر روز و هر روز خدا رو شاکریم که تو این واویلای کرونا کاری برای انجام دادن داریم.

القصه که اینا از وقتی ما چهار هفته از شروع کارمون گذشته بود هی گفتن پس دیگه می تونید تماسها رو هم پاسخ بدید و من هی سکته کردم و مردم و طفره رفتم تااااااا پنج شنبه صبح سه هفته پیش.

تیم لیدرمون بهم مسیج داد که می تونم باهات تماس بگیرم و گفتم بله حتما و زنگ زد و گفت من ازت فید بک مثبت گرفتم و ترینرها ازت راضی هستن و روش انجام کارت رو هم دوست دارم. فقط پس کی می خوای دریافت تماسها رو شروع کنی؟ که دیگه تو رودربایستی گفتم از دوشنبه شروع می کنم.

اون روز هی به خودم دلداری می دادم و می گفتم من نباید بترسم.

ترسم وقتی بیشتر شد که عصر همون روز یکی از دخترهایی که با هم استخدام شده بودیم بهم مسیج داد و گفت که اخراجش کردن. وای خدا منو می گی داشتم سکته می کردم. خیلییییی شوکه شدم. البته خوب این دورکاری باعث میشه ما از حال و روز هم زیاد با خبر نباشیم اما من کم و بیش از روزهای آموزش می دونستم که خیلی هم به کار مسلط نیست ولی واقعاااااااا منتظر نبودم که اخراجش کنن. خدا رو شکر که همون روز صبح من با تیم لیدرمون صحبت کرده بودم و گرنه دیگه رسما می مردم.

دوشنبه هم شروع کردم با توکل بخدا و خوب پیش رفت تقریبا. اما من انقدری استرس داشتم که هر صبح رو با دل پیچه و شروع کردم عین یک هفته رو.

این هفته ایی که گذشت رو کامل مرخصی بودیم و البته دوشنبه سه شنبه هم همچنان مرخصی ادامه داره.

فعلا اینو پست کنم تا دوباره بیام بقیشو بگم.




من واقعا شرمنده ام

هی می خوام بنویسم، هی نمی شه

تازه این هفته کلا مرخصی بودم که عذر بدتر از گناه هم هست

یه پستم نصفه نوشتم که تکمیل کنم بزارم اونم همونطور مونده

امروزم رفتم دندونم رو جراحی کردم و با وضعی درب و داغون اومدم خونه.

الانم قرص خوردم و دراز کشیدم. خدا کنه با از بین رفتن بی حسی درد وحشتناکی نداشته باشم.

همسر داره برام آبگوشت می پزه که بتونم یه چیزی بخورم.

قول می دم زود بیام


این هفته نوبت من بود بیام دفتر

ساعت کاریم هم هشت و نیم تا شش و نیمه

یعنی از شش صبح پا می شیم با همسر، ورزش و دوش و صبحانه و بعد دور و بر هفت و ربع می زنیم بیرون. چون نمیشه ترافیک رو سنجید اینه که باید اینقدر زودتر بیایم بیرون.

معمولا یه ربع به هشت می رسیم. می ریم با هم کافه، قهوه می خوریم بعد من دم شرکت پیاده می شم و همسر هم می ره سرکار.

عصرها که می رسم خونه رسما با جنازه فرقی ندارم. شبا ماکسیمم تا ۱۰ می تونم بیدار بمونم که اونم چه بیدار موندنی.

این هفته هم تولد همسر بود. به تاریخ ایران و اینجا دو روز تولد داشت که روز اول به تاریخ ایران رفتیم شام رستوران چینی و روز بعد به تاریخ اینجا کیک خریدیم. چهار تا کادو داشت که یکیش رو می دونست و چند روز جلوتر گرفته بود. دوتاش رو شب اول گرفت و سومی هفته دیگه می رسه ایشالا.

از منگو تو حراجی هاش چهار تا لباس سفارش داده بودم که اومد رسید. همش هم خوب بود خدا رو شکر. نمی دونم چرا مرض خرید گرفتم این چند ماهه.

الانم بیست دقیقه زنگ تفریح عصرم هست و با بی صبری منتظرم این دو ساعت هم بگذره که من پر بزنم به سمت خونه. البته فردا ساعت کاریم نه هست تا یک خدا رو شکر فقط. بعدش می دم ال پی جی، بعد ناهار با همسری و بعدم بله یه خبرهایی هست که فردا میام ایشالا می گم به امید خدا توی یه پست رمزی.

فعلا بوس به همتون


ببخشید که نیستم

از یکشنبه حال هر دومون خرابه

الان تو مرخصی استعلاجی هستیم

صبح اومدن تست کرونا ازمون گرفتن و احتمالا تا عصری جوابش بیاد

فعلا منتظریم

مواظب خودتون باشید

راستی می خونمتون ولی نمی تونم کامنت بزارم، می بوسمتون


بچه ها کسی اینجا هست تو دفتر خدمات همراه اول کسی رو آشنا داشته باشه؟

گوشی برادر جانم رو امشب پشت چراغ قرمز یدن ازش

داره سکته می کنه از ناراحتی (دور از جونش)

بدیش اینجاست که سیم کارتی که استفاده می کنه مال منه و منم که خبرم اینجام و الان برای سوزوندن و گرفتن مجدد سیم کارت هیچ کاری نمی تونیم بکنیم

الهی بمیرم که هر وقت بهم نیازه اونجا نیستم :(

هر چقدرم هزینه اش بشه می دم فقط کار این بچه راه بیفته


فسقلی خانوم خونه مامان ایناست امروز

زنگ زدم دیدم مامان صداش ناراحته

می گم چی شده مامانی؟ می گه این بچه رو تخت می پره و وقتی می گم نکن گوش نمی ده و بابات هم می گه هیچی نگو بهش

به مامان می گم بزن رو اسپیکر و به فسقلی می گم: دختر خوشگلم؟ جواب نمی ده. دوباره صداش می کنم و می گه نمی خوام حرف بزنم (چون می دونه می خوام بهش تذکر بدم) می گم باشه پس تو هم زنگ بزنی من باهات صحبت نمی کنم. با ناز می گه آخه دارم غذا می خورم. می گم پس من می گم تو گوش کن. نباید روی تخت بپری چون خطرناکه و ممکن بیفتی و دردت بیاد. با گریه (که صد در صد الکی هم هست) پا میشه بدو می ره تو اتاق و باباجانمان هم ناراحت و در حال گفتن خوب شد گریه اش انداختین می ره دنبالش.

بعدش به حرف زدن به مامان جانم ادامه دادم و کلی خندیدیم و شاد شدیم. وقتی حرفامون تموم شد به بابا مسیج دادم

من: بابا خانوم ، کار زشت می کنه این دختر لطفا نرو دنبالش، گریه کنه نمی میره، این اداها و مسخره بازی هاش فقط بخاطر شماست

باباجانمان: باهاش صحبت کردم گفتم دادا (به برادرم میگه دادا فسقلی) هم رو تخت می پرید و افتاد و زبونش زخم شد و بچه قبول کرد. مامان خیلی خشن صحبت میکنه، باهاش اروم صحبت کردم و قبول کرد

من: نباید وقتی گریه می کنه دنبالش بری. در هر صورت باید از مامانم حساب ببره. می گم ما بچه بودیم خیلی با خشن بودن مامان مشکل نداشتی انگارا

باباجانمان:

یعنی من می خوام خودم خفه کنم انقدر که بابام این بچه رو لوس می کنه. صد البته که رحمت زندگین و خدا سایشون رو بالای سرمون نگهداره الهی.


انقدررررر تو ذهنم چیز میز هست که نمی دونم کدوم رو بنویسم.

این روزا همش فکرم همه جا می ره. البته نه که فایده ایی هم داشته باشه ها نه، ولی خوب ذهنم درگیره.

اول از همه خیلییییییی نگران مامان و بابا هستم. می دونم مراقبن و ماسک می زنن ولی خوب نگرانم. سنشون خیلی بالا نیست (هر دو ۶۴، ۶۵ سالشونه) ولی از قرار این لامصب سن و سال نمی شناسه اصلا. ایشالا که خدا کمکمون کنه.

ما اینجا دوباره ۹۰درصد دورکاری شدیم. من باید هفته دیگه می رم دفتر که کنسل شد. خدا رو شکر البته. برای اینکه ۸ صبح دفتر باشم باید یک ربع به شش بیدار می شدیم. اما خدا رو شکر کنسل شد. برنامه نوامبر رو هم هنوز ندادند که ببینیم چطوریه شیفتها. دو هفته پیش که رفته بودم دفتر دو تا پالتوهام رو بردم دادم خشکشویی. نه که حقوقهای کارمندهای رسمی اونجا خیلی کمه اینه که همه چی براشون نصف قیمت یا کمتر در دسترس هست. مثلا پالتو رو بیرون بدی قیمتش حدودا ۱۰ یورو هست و اونجا ۳.۵۰. بله اینه. شما تصور کنن کارمندهای رسمی حداقل حقوقشون ۴۵۰۰ یورو هست دیگه خودتون تا تهش رو برید. البته که من رسمی نیستم و قراردادی ام، اما خوب می تونیم از تمام خدمات استفاده کنیم. خلاصه پالتو قرمز و پالتو آبی نفتی دلبرم رو که بسیارررررر کثیف شده بود رو بردم دادم. هفته پیش جمعه مرخصی گرفته بودیم و زدیم بیرون از صبح تا تمام کارامون رو انجام بدیم. پالتو ها رو هم رفتم گرفتم عالی شده بودن. اما متاسفانه خشکشویی تا آخر این ماه دیگه تعطیل می شن چون باید بریم ساختمون جدید و معلوم نیست تو اون ساختمون جدید باشن.

این هفته خیلی سخت بود و پر از استرس کار. خدا رو شکرررررر امروز جمعه اس. نوشته های بالا مال چهارشنبه اس و الان شد تازه بیام بقیه اش رو بنویسم.

صبح رفتم حمام و موهام رو الان خشک کردم و منتظرم قهوه ام سرد بشه تا بخورم و برم آرایش کنم و یه روز عالی رو شروع کنیم.

یه عالمه حرف داشتما اما نمیاد نوشتنم. نمی دونم چم شده اصلا.

پی نوشت:

یادم رفت بگم بهتون، امروز بعد از حمام کرم آتوبرنز زدم و الان به غایت برنز شدم و پوستم بویی می ده مخلوط از آفتاب، دریا، استخر و عشق و حال.

پاشید یه کاری کنید حال دلتون خوب بشه،حتی اگر بیرون آفتاب نیست، آفتاب رو بیارید تو دلتون


آخرین جستجو ها

حامی عمران دلنوشته های یک واحد انسان closenathab oftelbapanc حمیدرضا حاجی حسینی papihosce بلاگ نی نی نوزاد برنامه ریزی شهری.شهرسازی.جغرافیا قیمت انواع چاپ بک لایت یا پشت نور هر روز